13_رمان بدترین درد مردن نیست
نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ


خود را با لباس بیرون انداخت روی تخت..خسته بود..کف پاهایش ذوق ذوق می کرد..ریشه موهایش با زور بازوی زن همسایه سر درد درَش انداخته بود..ماهیچه هایش به دلیل سردی هوا گرفته بود..دلش وان حمام با آن بخار های سفید رنگ را می خواست بدون هیچ صدای..
تن بی جانش را کشان کشان بسمت حمام کشید..
لب وان نشست تا وان پر از آب گرم شود..خیره شد به پاهای سرخش .. یخ زده بود.. سر انگشتانش قرمز شده بود..سرامیک های سرد در برارش هیچ بودن.. انگشتان یخ زده سرخش بسمت دکمه های پیراهنش رفت..دکمه ها را یکی پس از دیگری باز کرد و دستانش بی جان تر میشد ..چشمانش سوزش شدید داشت نمی دانست از بی خوابی است یا دردی که به جانش افتاده؟! به آرامی لباسش را در آورد.. و در آب فور رفت..برای چند لحظه تمام تنش درد گرفت..دستانش مشت شد..گرما خیلی زود تمام بدنش را فرا گرفت.. عضلاتش شل شد.. چشمان سوزانش را بست و گرم شد..گرمِ..گرم..

غلطی زد و نور خورشید مستقیم به چشمانش خورد..بازویش را بروی چشمانش قرار داد تا نور اذیتش نکند..خمیازه ای کشید.. خواب از سرش پریده بود..باید زودتر لباسهایش را جمع می کرد و می رفت تا رها نیامده بود...در این موقعیت رو به رو شدن را نمی خواست..
تن بی جانش را کشید تا از این بی حسی در آید..
رو تختی آبی رنگ را از روی خود کنار زد و از تخت پایین آمد..چنگ انداخت بین موهایش و به طرف بالا هدایتشان کرد ..قبل از اینکه دست و صورتش را بشوید کتری را بگذارد گاز تا یک نوشیدنی داغ بخورد...یک نوشیندی داغ مثل چای با یه کم آویشن ..امم از همین الانم می توانست بوی خوب آویشن را استشمام کند..
چشمای نیمه بازش را دوباره روی هم فشرد و خمیازه ای کشد...خوب بود کناره های دهانش جر نخورد..موهایش کوتاه بود...اما ژولیده.. خمیازه کشید که خواب درست حسابی از سرش بپرد...
دهنش بسته نشده بود که توجه اش جلب شد به صدای پچ پچ ..آن قدر آن خانه بزرگ نبود که فکر کند همان اطراف دو نفر در حال صحبتا" پس چرخید طرف پذیرایی..رها و دانیال پشت به او روی مبل دو نفر نشسته بودن و خیلی آرام حرف می زدند! حس خوبی به این حضور نداشت..
به طرف آشپزخانه رفت و کتری سفید با گل های صدری..دسته چوبی سوخته اش را در دست گرفت...چشم از سیاهی های پایین کتری گرفت....از جرم های داخلش هم....
.. ترجیح میداد با سر و صدا متوجه حضورش شوند تا اینکه خود آن ها را مورد خطاب قرار دهد..
نگاه خیرهشان روی خود حس می کرد.. بدون توجه به آن ها از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت روشوی رفت...
شیر استیل را در دستش فشرد ..چند نفس عمیق کشید تا یه کم آرامشش را حفظ کند..
چشمایش را بست و نفس عمیقی کشید، نفسش را در شش هایش حبس کرد..
شش هایش پر از هوا شدند.....هواااااا.....پر وخالی....پوففف کرد.....صدای خالی شدن نفس ها....
برای لحظه ای چهره آن مرد که کنار رها نشسته بود پشت پلک های بسته اش رسم کرد..ابروان گره خورده اش ..چشمان مشکی کدرش..الان دقت می کرد متوجه تشابه حالت چشمانش و ابروانش را با رها می شد..
این دو برادر می توانست خیلی تشابه داشته باشن که الان متوجه آن میشد..
مشت آب یخ را بر صورتش پاشید..نفسش از یخی آب حبس شد.. تپش قلبش کمتر نشد بیشترم شد!!
نگاهی از بین قطراتی که مهمان آینه روشوی بودن به خود انداخت..خود تغییر کرده بود چه انتظار از دیگران داشت ..دلش به در آمد در او یک چیز تغییر نکرده بود ..شایدم همان یک چیز دلیل ماندنش بود..
با یک حرکت در روشوی را باز کرد و از آنجا بیرون آمد..مگر او چند لحظه قبل پیش خود اعتراف نکرده بود خود تغییر کرده است.. چمدان بزرگی از زیر تخت بیرون کشید و هر چی که مطعلق به خود بود در آن ریخت.. یک دست از آن لباس خانومانه هایش را پوشید و چمدان به دست از اتاق خارج شد...
هنوز دو داداش سر جا قبلیشان نشسته بودن..!
_ بسلامتی داری میری؟
دسته چمدان جلوی جا کفشی از دستش رها شد..
وقتی دانیال را کنار رها میدید احساس میکرد پدری است کنار فرزند..برگشت طرفشان دستش را روی دسته چندان مشت کرد..
_ بهترین کار رو می کنی ،آخه مثل اینکه بهت اتهام بچه دزدی زدن..
هنوز نگاهش میخ پنجره پشت سر مرد بود.. احساس این را داشت رها رفته باشد برای بیرون کردنش از خانه بزرگترش را آورده باشد..
لبانش کج شد..اگر چه قیافه اش تغییر کرده بود ولی اخلاقش نه..
_ قرار نبود بمونم که الان بهترین کار رو کرده باشم، بعضیا احتیاج نبود برن بزرگترشون رو بیارن..!
آن که باید بفهمد طعنه کلامش را فهمید چون نگاهش بر نگاه دخترک قفل شد..بهت و تعجب را می توانست از نگاهش بخواند.. چون او را بچه خطاب کرده بود چون واقعا بچه بود.. بچه ای که بعد از تولدش تا بعد بلوغش بجز شکایت کردن و گریه کردن کاری ازش ساخته نبود..
به طرف جا کفش چرخید و چند جفت کفشش که در آنجا بود در چمدان جا داد و جفت کفش عروسکیش را پوشید..
صدای نمیامد بجز صدای بستن زیپ چمدان..حرفی نمانده بود؟فکر نکند..
زیر لب گفت:
_ روز خوش
و از خانه زد بیرون..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پنج شنبه 6 شهريور 1393برچسب:, :: 1:59 :: نويسنده : شکیلا

درباره وبلاگ

سلام... به وبلاگ مــــا خوش آمدید... اینجا تمام نوشته های ما قرار میگیره چه دلنوشته، داستان کوتاه یا رمان..
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ و آدرس chamedoon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 39
بازدید ماه : 39
بازدید کل : 21650
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1